کد مطلب:51757
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:5
هنگامي كه يعقوب پس از سالها يوسف را ديد و از او خواهش كرد كه داستان به چاه انداختنش را تعريف كند، دقيقاً چه شد؟
هنگامي كه يعقوب به ديدار يوسف رسيد به او گفت فرزندم دلم ميخواهد بدانم برادران با تو دقيقاً چه كردند.
يوسف از پدر تقاضا كرد كه از اين امر صرف نظر كند، ولي يعقوب او را سوگند داد كه شرح دهد.
يوسف گوشهاي از ماجرا را براي پدر بيان كرد تا آنجا كه گفت برادران مرا گرفتند و بر سر چاه نشاندند و به من فرمان دادند، پيراهنت را بيرون بياور من به آنها گفتم شما را به احترام پدرم يعقوب سوگند ميدهم كه پيراهن مرا از تن من بيرون نياوريد و مرا برهنه نسازيد، يكي از آنها كاردي كه با خود داشت بركشيد و فرياد زد پيراهنت را بكن! ... با شنيدن اين جمله، يعقوب طاقت نيارود، صيحهاي زد و بيهوش شد و هنگامي كه بهوش آمد از فرزند خواست كه سخن خود را ادامه دهد، اما يوسف گفت تو را به خداي ابراهيم و اسماعيل و اسحاق، سوگند كه مرا از اين كار معاف داري، يعقوب كه اين جمله را شنيد و صرفنظر كرد.
و اين نشان ميدهد كه يوسف به هيچوجه علاقه نداشت، گذشته تلخ را در خاطر خود يا پدرش تجديد كند، هر چند حس كنجكاوي يعقوب را آرام نميگذاشت.
قصه هاي قرآن
حضرت آيت الله مكارم شيرازي
مطالب این بخش جمع آوری شده از مراکز و مؤسسات مختلف پاسخگویی می باشد و بعضا ممکن است با دیدگاه و نظرات این مؤسسه (تحقیقاتی حضرت ولی عصر (عج)) یکسان نباشد.
و طبیعتا مسئولیت پاسخ هایی ارائه شده با مراکز پاسخ دهنده می باشد.